بعد کلی پرس و جو نیمههای شب بود که رسیدیم به راهی که مارو میرسوند به زورون آباد. همون جایی که قرار بود منیر خانم رو ببینیم همونی که باهامون تلفنی حرف زده بود و قول یه جای بکر و با صفا رو بهمون داده بود… یکی دوساعتی میشد که تو اون راه بودیم داشتم به جایی که میریم فکر میکردم اما صدای جیغ یکی از رفیقام باعث شد از جا بپرم…
_چی؟ با من بودی؟
+بوق زدم با تو چیکار دارم
_تو الان نگفتی نیا؟!
اوناهااااش اوناهاش اون بالا میبینیدش؟!
+ بس کنید دیگه بابا از وقتی افتادیم تو این خاکی یکی یکی دارین توهم میزنین، بیرونو نگاه نکنید…هیچ خبری نیست
_توهم چیه؟ صداشونو نمیشنوید دارن داد میزنن… زمزمه هاشون داره دیونم میکنه…میگن نیا، برگرد
+باشه، باشه؛ آروم باش الان میرسیم یکم بخوابی همه چی درست میشه….
_اما من سر هرپیچ بالای کوه و لای درختا صورتای زمختشون رو میدیدم چشماشون از سفیدی برق میزد یکیشون بهم میخندید خندههایی که با
شنیدن صداشون آرزو میکردم ای کاش کر به دنیا اومده بودم و هیچ وقت نمیشنیدمشون بخدا صداشونو میشنیدم انگار زمزمه میکردن میگفتن ((انتخاب با توعه) ).
بزودی ..