شکست نزدیک بود. نزدیکتر ازهر زمان دیگری. با تسخیر قلعه تمام زنان و مردان کشته میشدند و سرزمین پاکمان به دست اجانب میافتاد.
درحالِ خود غرق بودم که ناگهان یاد اسحاق افتادم! به سمت اتاقش دویدم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم تا دعایی برای غلبه بر این شکست برایمان بنویسد.
گفت: مینویسم… دعایی را که میخواهی مینویسم اما بعد از نوشتن قلعه را ترک خواهم کرد، چون این دعا شاید باعث پیروزی تو بر دشمنانت بشود اما تو و اطرافیانت برای همیشه پشت درهای این قلعه خواهی ماند… گفتم بنویس! نوشت و رفت.
معرفی و بررسی اتاق فرار قلعه مردگان بهزودی اضافه خواهد شد.