خلاصه بگم
نزدیکای بومهن بودیم، تو راه خونه مادر بزرگم نم بارون جاده رو گلآلود کرده بود.
تو آخرین جاده خاکی منتهی به دهاتمون بودیم که صدا و ضربه برخورد ماشینمون به یه جسم خارجی باعث شد پدرم محکم ترمز کنه،
سریع از ماشین پیاده شدیم اما چیزی رو دیدم که به خواب و بیدار بودنم شک کردم
"چادر، کتاب"
یه چادر زنونه که جلوی ماشین افتاده بود و یه کتاب که نم بارون داشت خیسش میکرد.
سریع کتابو از روی زمین برداشتم و هرچی گشتیم نه خبر از ادمی بود نه هیچ جسم خارجی دیگه…
سوار ماشین شدیم کنجکاوی و اسم و جلد کتاب که از بارون صفحه هاش خیس شده بود بهم امون نداد تا صبح صبر کنم.
اوشنیا…
بازش کردم، اولین اسمی که به چشمم خورد مراد بود.
مردی که تو همون چند صفحه اول کتاب فهمیدم یه ادم عاشق بوده که یک روز وقتی از مسافرت با دوستاش برمیگرده میبینه ماهور زنش که همه چیزش بوده کشته شده. .
مراد با مرگ ماهور کنار نمیومد تصمیم گرفت هر طور شده وارد فرقه سبعیها بشه تا بتونه با قربانی کردن ادمای بیگناه روحشونو به جسم ماهور بدمه و باز ماهور و زنده کنه.
اما نمیدونست که این کار فقط باعث عذاب دادن ماهور میشه
کمک کنید ماهور به آرامش برسه
بزودی …