سال ۱۳۴۰، روستای سربرج
تو یک شب طوفانی پسری به دنیا میاد که ظاهری عجیب الخلقه و ترسناک داره. شبی طوفانی که صدای زوزه گرگها لحظهای قطع نمیشه. مادر یحیی سرزا میره و صبح روز بعد ملخها به روستا حمله میکنن و تمام محصول روستا رو از بین میبرن. همه اینها باعث میشه که اهالی روستا یحیی رو نحس بدونن و اون و پدرش رو از روستا ترد کنن.
پدر یحیی مجبور میشه یه کلبه تو جنگل بسازه و یحیی رو به تنهایی بزرگ کنه. وقتی یحیی ۱۳ سالش میشه پدرش رو از دست میده و تنهاتر میشه
بعد از چند سال یحیی دختر کدخدا رو کنار چشمه میبینه و عاشقش میشه و به خودش جرات میده که به خواستگاریش بره ولی کدخدا یحییرو به خونه راه نمیده.
یحیی با یه دنیا کینه از اونجا میره.
چند وقت بعد، شب عروسی دخترخان دوباره همه چیز تکرار میشه: طوفان، زوزه گرگها، صدای ملخها.
خبر همهجا پخش میشه!
«عروس گم شده»
از اون ماجرا چند سالی میگذره، همه چیز اون جنگل لعنتی مخوفه، هر شب صدای جیغهای دیوونه کننده یه زن جوون میاد.
لعنت به صدای جیغ
لعنت به صدای جیغ
بزودی ..