اسماعیل و محترم طبق یه سنت خانوادگی از کودکی واسه همدیگه نشون میشن و تو سال ۱۳۴۱ با هم ازدواج میکنن.
پس از یه سال شایعهی یه زلزله بر سر زبونها میافته و شهر تخلیه میشه.
روزی محترم در راه بازگشت به خونه بین خیال و واقعیت تو کوچه شبحی رو میبینه و دقایقی بعد تو چند متری خودش تو حیاط با شبح روبرو میشه که با صدایی وحشتناک به سمتش میاد. انقدر هراس وجودش رو فرا میگیره که در ابتدا یارای حرکت نداره و بعد…