شیکاگو در سال ۱۸۹۳ میزبان یکی از بزرگترین گردهماییهای سرگرمی به مناسبت ۴۰۰ سالگی کشف امریکا توسط کریستف کلمب بود. تمام تلاش مسوولان برگزاری این رویداد آن بود تا مردم بتوانند کاربرد تازهترین نوآوریهای بشر را در سرگرمی و گسترش آن ببینند. با گذشت ۱۴ سال از جریان گرفتن برق و راه یافتن اولین روشناییها در سان فرانسیسکو، جامعهی امریکا بیصبرانه منتظر گسترش یکی از مهمترین دستاوردهای انسان در قرن هجدهم بود. اما قبل از آغاز روند مجهز شدن کارخانهها به نیروی برق در ابتدای قرن بیستم، باید راهی برای معرفی دیگر کاربردهای آن به مردم معمولی در نظر گرفته میشد؛ روشی که به اندازهی کافی برای جلب توجه و هیجانزده کردن هر کسی مناسب باشد. به این ترتیب مردمی که برای تماشای کارناوال جهانی شیکاگو آمده بودند؛ نهتنها با شکوه روشنایی برق و گرمی انواع اجراهای جذاب روبهرو شدند بلکه توانستند اولین چرخوفلک برقی را هم از نزدیک تجربه کنند.اماهنوز کسی نمیدانست پشت شعبدهها و چهرهی جذاب برگزارکنندهها چه رازهایی نهفته است؛ رازهایی که خیلی بیشتر از معمای غیبگوها یا عجایب سرزمینهای دور میتوانست مردم را شگفتزده کند. داستان کوچهی کابوس از ۱۹۳۹ آغاز میشود و با معرفی استن در میان شعلههای سوزان یک خانه، شما را به تاریکترین رازهای درونی انسانها دعوت میکند.
کوچهی کابوس
با پایان رویداد شیکاگو در اکتبر ۱۸۹۳، اولین کارناوالها و سیرکهای سیار هم سفرشان را به سرتاسر امریکا آغاز کردند. مسوولان و سرمایهگذاران بسیاری از آنها از برگزارکنندگان گردهمایی بزرگ شیکاگو بودند و به همین دلیل دسترسی بهتری به امکانات و راههای تهیهی ابزارهای مختلف داشتند. رشد گروههای مختلف باعث شد تا تعداد کارناوالهای سیار از ۱۷ عدد در ۱۹۰۲ به بیش از ۳۰۰ کارناوال فعال تا ۱۹۳۶ برسد. همزمان با رونق شهرها و جریان برق، شهر بازیها نیز به لطف مکان ثابت خود از وسایل سرگرمی برقی و روشناییهای چشمگیرتری نسبت به گروههای سیار برخوردار شدند؛ گرچه همچنان پذیرای کارناوالهای سیار هم بودند. به این ترتیب ردپای کارناوالها نیز مثل هر پدیدهی اجتماعی دیگری به فیلمها و ادبیات راه پیدا کرد.
پیش از دوران کلاسیک و طلایی فیلمهای نوآر در دههی چهل و پنجاه میلادی، ادبیات پلیسی امریکایی در سبک «هاردبویل» در کنار رمانهای نوآر، مقدمات اقتباسهای سینمایی بسیاری را فراهم کردند. گرچه روایتهای هاردبویل با داستانهای نوآر کاملا متفاوت است اما دنیای تیره و شخصیتهای پیچیده از ویژگیهای مشترک هر دو آنها شمرده میشوند. بیشتر نویسندگان این دوره کارشان را از ستوننویسی روزنامهها و نشریههای جنایی آغاز کردند و بعدها در اقتباسهای سینمایی از آثار معروفشان نیز شریک شدند.
کوچهی کابوس اولین اثر «ویلیام لیندسی گرِشام» است که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد و درست یک سال بعد، اقتباس سینمایی آن بر پردهی نقرهای نشست. روابط پیچیدهی صنعت سرگرمی در کارناوالهای سیار و لایههای پنهاناش مهمترین ویژگی رمان کوچهی کابوس است که بخشی از آن از دل گفتوگوهای شخصی گرشام و تجربهی او از برخورد با اجراکنندههای کارناوالها به دست آمده است. رمان گرشام نمونهی کامل یک داستان نوآر با همپوشانی مرزهای خوب و بد و شخصیتهای ویرانگر با گذشتهی مرموز است. بعد از یک اقتباس مصور در سال ۲۰۰۳ و یک نمایشنامهی موزیکال در ۲۰۱۰، تازهترین فیلم «گیرمو دل تورو»، دومین اقتباس سینمایی از رمان کوچهی کابوس و یکی از بهترین فیلمهای این سبک در سالهای گذشته است.
سیرک عجایب
«استن»(بردلی کوپر) پس از آتش زدن یک خانه همراه با یک جسد، آنجا را با یک اتوبوس مسافربری ترک میکند. او که در ایستگاه پایانی به یک کارناوال سیار میرسد، با شگفتی وارد جمعیتی میشود که از انواع نمایشها و شعبدههای سیرک هیجانزده شدهاند. استن که به نظر میرسد یکی از جوانهای روستایی جویای کار است در اولین برخورد جدی خود با مسوولِ کارناوال روبهرو میشود که در حال برگزاری یکی از نمایشهای ویژه برای مردم است. «کِلم»(ویلیام دفو) شرکتکنندگان را به دیدن مردی ژولیده دعوت میکند که او را هیولا نامیده است. رونمایی از هیولا که یکی از برنامههای ثابت کارناوال به حساب میآید همواره با آزار یک حیوان توسط هیولا همراه است. برخورد استن با مرد ژولیده که عقل درستی هم ندارد یکی از مهمترین رویدادهای فیلم است که نقش مهمی در روایت داستان، گرهگشایی فیلم و شخصیتپردازی استن دارد.
استن در برابر یک وعده غذای گرم حاضر میشود به عنوان یک کارگر ساده به کلم کمک کند اما وقتی نشان میدهد میتواند مفید و در دسترس باشد، کلم تصمیم میگیرد او را به عنوان عضو تازهای از کارناوال بپذیرد. استن بیش از هر چیز شیفتهی برنامهی غیبگویی زنی به نام «مادام زینا»(تونی کولت) میشود که با همسرش «پیت»(دیوید استراتِرن) آن را اجرا میکند. پیت یک مرد سالخوردهی الکی است که با انواع روشهای ارتباطی زیرکانه اما پیچیده و دقیق به زینا علامت میدهد تا همزمان بتوانند مردم مختلف را سرگرم و شگفتزده کنند. اما پیت و زینا معتقدند که غیبگوییشان در نهایت یک اجرای حسابشده است که بعد از سالها تمرین به دست آمده است و نباید پا را فراتر از سرگرمی بگذارد.
پیت پس از یکی از اجراهای موفقشان تصمیم میگیرد کتابچهاش را به استن نشان بدهد و استن نیز از او میخواهد تا به عنوان یک شاگرد آموزش ببیند. استن که مورد توجه دیگران از جمله کلم قرار گرفته است، از رازهای تاریک بسیاریآگاهی پیدا میکند اما او رویاهای بزرگتری در سر دارد و پس از مرگ پیت، آنجا را همراه با دختر مورد علاقهاش «مالی»(رونی مارا) ترک میکند. مالی یکی دیگر از اعضای کارناوال است که برنامهی ویژهی خودش را در گذر جریان الکتریسته از بدناش اجرا میکند. او دختر ساده و معصومی است که دلبستهی کارناوال و اعضای آن است اما علاقهاش به استن بالاخره باعث میشود تا او را در رسیدن به رویای بزرگاش همراهی کند.
دو سال بعد استن به یک شومن موفق تبدیل میشود که اجرای غیبگوییاش در همکاری با مالی میزبان افراد ثروتمند و مهم شهر است. استن در یکی از اجراهای خود با زنی به نام«دکتر لیلث ریتر»(کیت بلانشت) روبهرو میشود که تواناییهای او را در غیبگویی و اجرا امتحان میکند. لیلیث که یک روانشناس مشهور و امین افراد مهم شهر است میداند که تواناییهای استن تنها مهارتهای او در اجرا و همکاری با همسرش مالی است. بعد از آن استن مورد توجه قاضی شهر قرار میگیرد و میپذیرد که در صورت ثابت شدن تواناییاش به عنوان یک واسط روحی (مدیوم)، به قاضی و همسرش برای رهایی از غم و دلتنگی فرزند فقیدشان کمک کند. لیلیث که به نظر میرسد جذب شخصیت استن شده است تصمیم میگیرد اطلاعات افراد در جلسههای روانکاویاش را در اختیار استن قرار دهد. اما زیادهخواهی و زیادهروی استن بسیار فراتر از یک اجرای سرگرمکننده است و به این ترتیب وارد بازی خطرناکی میشود.
هزارتوی دل تورو
«گیرمو دل تورو» مانند بسیاری از کارگردانهایهموطناش، کارش را با فیلمهای غیر انگلیسی زبان شروع کرد و بعد از موفقیت آنها در جشنوارههای داخلی خارجی وارد هالیوود شد. اولین محصول چنین کارگردانهایی همواره با شک و تردیدهای بسیاری همراه است؛ نخست آنکه تجربهی نظام استودیویی در هدایت مجموعههای معروف چندان مورد پسند کارگردانهای مستقل نیست. از طرفی نیز موفقیت یا شکست اولین تجربهی تجاری میتواند روند کاری و هنری بسیاری از آنها را برای خلق آثار شخصی تغییر دهد. گرچه دل تورو خیلی زود برای دومین فیلم بلند خود و اولین فیلم انگلیسی زباناش در ۱۹۹۷ با میراماکس (Miramax) به توافق رسید، اما «بلید ۲» (Blade II) اولین پروژهای بود که پای او را به دنیای تجاری هالیوود باز کرد. البته پیش از آن با «ستون فقرات شیطان» (۲۰۰۱) نشان داد که همچنان رویکرد متفاوت و خاص خود را در خلق روایتهای دلهرهآور حفظ کرده است.
دل تورو با دو قسمت از «پسر جهنمی» (Hellboy) در سالهای ۲۰۰۴ و ۲۰۰۸ و فیلم تحسینشدهی«هزارتوی پن» (۲۰۰۶) توانست همزمان با حفظ همکاریاش با استودیوهای بزرگ، رویکرد شخصی خود را هم در کارگردانی هنری و روایت فیلمهایاش ادامه دهد. او از همان ابتدا ثابت کرد که برای طراحی هنری در صحنههای مختلف نیازی به جلوههای بصری ندارد و ترجیح میدهد از مهارتهای خود و تیم هنریاش در قالب گریم و صحنهآرایی کمک بگیرد. پسر جهنمی در اوج رقابت استودیوها در اقتباس از داستانهای مصور ساخته شد و بیش از آنکه به تمهیدهای دیجیتالی رایانهها وابسته باشد، با گریم و خلق قابهای واقعیاش توانست دل طرفداران را به دست بیاورد. بنابراین تصویربرداری در آثار دل توروبخش جداییناپذیرِ روند ساخت و توسعهی پروژهها است.
شیطان درون
کوچهی کابوس اولین فیلم دل تورو بعد از موفقیت بینظیر «شکل آب» (Shape of water) در نامزدی ۱۳ جایزهی اسکار و به خانه بردن جایزهی بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین موسیقی و طراحی تولید است. همانطور که ممکن است انتظار داشته باشید؛ کوچهی کابوس نیز امسال در رشتههای بهترین فیلم، طراحی لباس، طراحی تولید و تصویربرداری نامزد شده است تا روند تجربهی بصری خیرهکنندهی فیلمهای دل تورو ادامه پیدا کند. کوچهی کابوس از همان اولین قاب موفق میشود لحن تاریک فیلم را معرفی و همزمان سوالهای بسیاری را در ارتباط با شخصیت پیچیدهی استن طرح کند. تدوین آرام و همراهی موسیقی پسزمینه هم به مخاطب اجازه میدهد تا آرام اما پیوسته با روایت داستان و شخصیتهای مختلف آن همراه شود.
بردلی کوپر همواره میان جوان جویای نام و ساده و مردی جاهطلب و خودخواه در رفتوآمد است تا گاهی با استن همراه شوید و گاهی هم از او برای بازی ترسناکی که آغاز کرده است فاصله بگیرید. کوچهی کابوس از آن روایتهایی است که زمان زیادی را برای آماده کردن مخاطب در پیش میگیرد تا پایانبندی و فصل گرهگشاییاش تاثیرگذار و فراموشنشدنی باشد. گرچه تازهترین ساختهی دل تورو در میان دستهبندی سنتی و معمول سبک ترسناک و دلهرهآور قرار نمیگیرد اما شما را با ترس و دلهرهی واقعی شخصیتهایی آشنا میکند که در مسیر نابودی خود و بیرون کشیدن هیولای درونیشان قرار دارند. هر قاب از فیلم جزییات خیرهکننده و بسیاری دارد که کاملا با شخصیتها و روایت قصه در ارتباط هستند. همانطور هم که پیش از این گفتیم، تمام آنچه در لحظههای مختلف فیلم میبینید محصول بینظیر تیم تولید در صحنهآرایی و استفاده از مهارتهای تجربی است. اما در نهایت بازی بازیگران و جانبخشیشان به تیرهترین انگیزهها و روابط انسانی است که باعث زنده شدن قابها میشوند.
دو فیلم با یک بلیط
نیمهی نخست فیلم و پیش از جدایی استن از کارناوال، روایت موفقتر و لحن بسیار یکدستتری نسبت به ادامهی ماجراجویی استن و مالی در نیمهی دوم داستان دارد. گرچه چند بار در ابتدا هم به خاطر مشخص نبودن تکلیف روایت در لحن و سبکاش گیج میشوید اما این مشکل در نیمهی دوم فیلم بسیار بیشتر به چشم میآید. البته روایت نوآر یا در واقع نئو نوآر کوچهی کابوس با ترک کارناوال بسیار پررنگتر میشود. سازندگان فیلم نیز از این لحظه به بعد یادآور صحنهها و قابهای بیشماری از فیلمهای کلاسیک این سبک از دوران طلایی آثار سیاه و سفید هستند.
اولین سکانس اجرای استن بعد از دو سال با معرفی کیت بلانشت در نقش یک روانکاو قدرتطلب همراه است تا پلی میان استن و ارتباط او با افراد بانفوذ باشد. لیلیث ریتر با بازی درخشان کیت بلانشت بسیار فراتر از بردلی کوپر است و گرچه تلاش کوپر قابل ستایش است اما نمیتواند تعادل کافی را برای ارتباط آنها فراهم کند. رواندرمانگرهای خانم بسیاری در آن دوران فعالیت میکردند اما فیلم فرصتی را برای معرفی پسزمینه یا روش درمان و برخورد لیلیث با مراجعهکنندگاناش اختصاص نمیدهد. دکتر ریتر رویکرد خاص خود را دارد و دفتر کارش شباهت بسیاری به ذهن پیچیده و مرموز کسانی دارد که رازهای تاریک و ترسناک خود را در برابر او بازگو میکنند. نویسندگان میتوانستند پیش از تعدادی از ملاقاتهای استن، لیلیث را در بدرقه یا میان رسیدگی به یکی از بیماراناش نشان دهند تا هم فرصت خودنمایی بیشتری برای کیت بلانشت فراهم شود و هم ارتباط او با استن از نگاه یک رواندرمانگر جذابیت بیشتری پیدا کند.
با اینکه پایانبندی فیلم و بخشی از شخصیتپردازی استن به همسرش مالی وابسته است اما اوتا پایان همچنان همان دخترک معصوم و سادهی کارناوال باقی میماند که آرزوی یک زندگی آرام با استن را در سر دارد. گرچه زنان فیلمهای کلاسیک نوآر هم همینطور در دو سوی طیف قرار میگیرند اما به همان اندازه هم انگیزهها و نقش مشخصی در برابر شخصیت اصلی دارند. زمانی که سازندگان قصد معرفی روابط و روایت پیچیدهتری داشته باشند باید مخاطب را با لایههای پنهانتری از آنها نیز آشنا کنند. رویکرد شخصیت مرد داستان در برابر زنهایی که در برابرش قرار میگیرند گرچه بخشی از هویت او و لحن داستان است اما در این سالها که زنان در نقشهای مختلف فیلمها میدرخشند، ناامیدکننده و سطحی به نظر میرسد.
ایستگاه آخر
کوچهی کابوس در مورد روابط پیچیدهی شخصیتهایی است که هر کدام در مسیر فروپاشی و غرق شدنشان، قسمتی از راه را با یکدیگر همراه میشوند. استن، کلم، لیلیث و شخصیتهای دیگری مانند «گریندِل»(ریچارد جنکینز) با اینکه همواره در مقابل آینه قرار دارند اما از روبهرو شدن با خودشان فرار میکنند، غافل از اینکه تاثیر تصمیمها و اشتباههایشان بسیار زودتر از آنچه که خیال میکنند از راه میرسند. پایانبندی فیلم و زمانی که همهی کاشتها و مقدمههای داستانی به ایستگاه پایانی میرسند، بسیار تاثیرگذار و دلهرهآور است. بخش زیادی از این تاثیرگذاری به خاطر آن است که هر بار در طول داستان فرصتهای بسیاری برای پیاده شدن از این قطارِ بیبازگشت در اختیار شخصیتها قرار میگیرد اما زمانی آنها خیال بازگشت دارند که قطار به ایستگاه آخر رسیده است.
کوچهی کابوس ادامهی روند دل تورو در خلق دنیای دلخواهاش از قصهی آدمهای مختلف در برابر رویدادهای زندگی است. گرچه فیلم از نظر بصری و البته کارگردانی شباهتهای فراوانی با شکل آب دارد اما مقایسهی موفقیتاش با آن بیفایده است. در روزگاری که رد پای جلوههای بصری در هر صحنهای دیده میشوند، قابها و جزییات کوچهی کابوس بینظیر و بهیادماندنی است. برنامهریزی و به تصویر کشیدن چنین جزییاتی به هماهنگی بسیاری میان بازیگران، تیم تولید، طراحان هنری، تصویربرداران، نورپردازان و دیگری اعضای پروژه نیاز دارد؛ تجربهای که هر سال نمیتوانید انتظار آن را داشته باشید.