سال ۱۳۷۱ …. لارستان (جنوب)
هوا رو به تاریکی میرفت.
داشتیم با کُکام و رِفیقام به هوای تِفریح به سمت بندر میرفتیم که دوباره پیکان قُراضهی جمال بِلال بنزین تِموم کِرد و موندیم تو صحرایِ درندشتِ خِطَرناکِ خُور!
بعدِ چند ساعت کِلَنجار جمال بِلال با پیکانش، فهمیدیم که گاومون زاییده و باید تا فردا همین نزدیکا اطراق کنیم که صبح ناشتا از ماشینا بنزین بگیریم و بریم.
کُکام که چشاش مثل عقاب تیز بود گفت سمت اون نخلها یه آلونک میبینُم، بریم امشب و اونجا سر کنیم تا خوراک جونورای صحرا نشیم…
در نیمه باز بود و بوی نم میداد هرچه صدا زِدیم کِسی جوابمونو نداد.
رفتیم تو معلوم بود چندینساله که کسی اینجا نیست.
اون شبو همه از فِرت خستگی خوابمون برد…
یه زِنِ سیاه پوش، صدای شیوَن، چشمای پر از اشک و خون! اون چیه دستش! داره به سمتمون میاااد!
جییییغ!
همه مون یهو از خواب پاشدیم!
مات و مبهوت به هم سیل میکردیم و قلبمون داشت از سینه مون کنده میشد!
همه به هم میگفتن کُکا تو هم دیدیش؟!
هممون بعد از چند ماه هنوز هرشب این کابوسو میدیدیم…. ما طلسم شده بودیم!
تا وقتی که عبدالله ماهیگیر بهمون گفت که نزدیک همون کلبه تو یه روستا یه دوست فالگیری داره که میتونه کمکمون کنه اما خیلی وقته که کسی در خونشو نمیزنه! یه نشون بهمون داد که بهش بدیم تا راهمون بده. اخرین حرفی که عبدالله گفت این بود:
فِقَط قبل از تاریکی اونجا باشین!
بعد از چند ساعت پیاده روی رسیدیم.
اما از شانس بد ما خورشید هم از ترس زودتر پشت کوهها رفت و قایم شد.
باید خونه فالگیرو پیدا میکردیم….
شما و تیمتون همون طلسم شدهها هستین.
باید خونه فالگیرو پیدا کنین.
تیمتو خبر کن!
بزودی ..