یه روستا بود سرسبز و خرم، توی اون روستا تمام اهالی روستا خوش و خوشحال بودن، دعانویس ده عاشق وصال بود…
اما وصال رو بهش ندادن، وصال با کد خدا ازدواج کرد… اما خوشبخت نشد! اونا بچه دار نمیشدن برای همین پیش دعانویس رفتن، اون یه دعا نوشت! یه طلسم گیرا اما خطرناک!
حالا یه روستا هست…
تاریک
سرد
متروک
یه صداهایی از پس کوچههای تنگ روستا به گوش میرسه، انگار یه نفر داره بین سیاهی و مه زجر میکشه!
اونجا چه خبره؟
بزودی ..