مادرم میگفت: همیشه بعد از تاریکترین شبها روشنترین روزها میاد، اشتباه میکرد. دروغ میگفت.
بعد از اون چهل شب لعنتی دیگه هیچ چیز روشن نیست، روز نیست. همشسیاهی و تاریکی مطلق
من زمانی زن صالح شدم که همه دغدغهاش جلوگیری از شکار غیر مجاز حیوانات بود. صالح محیط بان این منطقه بود و قلب مهربونش عاشق طبیعت بود.
همه چیز خوب بود تا زمانی که سمیره پرپر شد. سمیره خواهر کوچیک صالح بود! دقیقا همون وقتی که خواستگار قبلی سمیره به خاطر جواب ردش توی بیشه پشت خونه دخترک بخت برگشته رو با یه پیت نفت آتیش زد و بعدشم خودشو سوزوند، دیگه کسی لبخند صالح رو ندید.
معلوم نیس کدوم از خدا بیخبری به صالح گفت از ما بهترون میتونن کاری کنن سمیره برگرده! فقط باید چله نشست!
هربار با گفتن این کلمه و حتی فکر بهش همه بدنم مورمور میشه! صالح شروع کرد به بهم ریختن خونه، درها رو برداشت دیوار گذاشت، چاه کند، توی دیوارا دریچه و سوراخ گذاشت. عکسای قدیم فامیل رو به درو دیوار آویز کرد.
گفته بودن چله اداب داره و زن باردار نباید اونجا باشه. .
من برخلاف میل باطنی و از ترس از دست دادن صالح از خونه اومدم بیرون. هرشب که نگرانش میشم از انباری پشت خونه گوش وایمیسم بعضی وقتها صدای باد که میپیچه لای درختها، بعضی وقتها سکوت. گاهی هم صداهای عجیب و غریبی میاد انگار صد نفر دارن دعا و طلسم میخونن. صدای راه رفتن و صدای پا
بعضی وقتا صادق پسرک همسایه که از سر دیوار خونمو میبینه میاد تعریف میکنه چیا دیده، هربارم من زهره ترک میشم.
دلشورم هر روز بیشتر میشه. چله سر اومده
امروز که یه روز به ماه رمضونه دیگه طاقتم سر اومد زنگ زدم شهر.
شماره حاج عزیز رو بهم دادن گفتن توی عالم ماورا دست داره و شاگرد ماهر زیاد داره که بتونن تطهیر و پاکسازی انجام بدن. میدونم براتون سخته این همه راه بیاین ولی من به کمکتون نیاز دارم.
این بچه تو شیکمم نباید بیپدر، بزرگ شه.
کلید انباری پشت رو آویز کردم به درخت بزرگه. یه جفت بیسیم هم مال صالحه همونجا لای درختا قایمش کردم.
صادق میتونه کمکتون کنه چون من دارم میرم روستای داراب پیش امامزاده دخیل ببندم. میدونم از پسش بر میاین. راسی سوره ناس اینجور وقتها ارومم میکنه. . من الجنه والناس.
بزودی ..